۱۰- گریز از چنگ مرگ!روایت شده روزی عزرائیل به مجلس حضرت سلیمان(ع) وارد شد و در آن مجلس همواره به یکی از اطرافیان سلیمان (ع) نگاه میکرد، پس از مدّتی عزرائیل از آن مجلس بیرون رفت.
آن شخص به سلیمان(ع) گفت: «این شخص چه کسی بود؟» سلیمان(ع) فرمود: او عزرائیل بود.
او گفت: به گونهای به من نگریست، که گویا در طلب من بود (تا مرا قبض روح کند.)
سلیمان(ع) گفت: اکنون چه میخواهی؟
او که وحشتزده و دستپاچه شده بود، به سلیمان(ع) عرض کرد: برای خلاصی من از دست عزرائیل، به باد فرمان بده مرا به هندوستان ببرد.
حضرت سلیمان(ع) به باد فرمان داد، او را سریع به نقطهای از هندوستان ببرد.
در جلسه بعد، وقتی که سلیمان(ع) با عزرائیل ملاقات کرد، به او فرمود: «چرا به یکی از همنشینان من، نگاه پیاپی میکردی؟»
عزرائیل در جواب گفت: من از طرف خدا مأمور بودم، در ساعتی نزدیک به آن ساعت، جان او را در هندوستان قبض کنم هنگامی که او را در اینجا دیدم و تعجّب کردم، به هندوستان رفتم و در آنجا او را یافتم و جانش را گرفتم.[4]
مولانا در مثنوی، پس از نقل این داستان (با اندکی تفاوت) میگوید:
دیدمش اینجا و بس حیران شدم/ در تفکّر رفته سرگردان شدم
از عجب گفتم گر او را صد پر است/ زو به هندستان شدن دور اندر است
چون به امر حق به هندوستان شدم/ دیدمش آنجا و جانش بِستُدم
تو همه کار جهان را همچنین/ کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم از خود این محال/ از که برتابیم از حق، این و بال[5]
۱۱- هرزهگوئی مرد خوشگذران، هنگام مرگیکی از پولداران خوشگذران و ازخدا بیخبر که هموار در عیش و عشرت به سر میبرد، روزی کنار در خانهاش نشسته بود، بانویی به حمام معروف «مَنْجاب» میرفت، ولی راه حمام را گم کرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه میکرد، تا شخصی را بیابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسید:
«حمام منجاب کجاست؟».
آن مرد عياش به خانهی خود اشاره کرد و گفت: «حمام منجاب همینجا است»
آن بانو به خیال اینکه حمام همانجاست، وارد آن خانه شد، آن مرد فوراً در خانه را به روی آن بانو بست و به سراغ او آمد و تقاضای همبستری با او کرد. آن بانو که زنی پاکدامن بود، دریافت که در تنگنای سختی افتاده و گرفتار نامردی هوسباز و سبکسر شده است، چارهای جز این ندید که با به کار بستن تدبیری، از چنگ او رها شود بنابراین به او گفت: «من هم کمال اشتیاق را به تو دارم، ولی چون کثیف هستم و از اینرو به حمام میرفتم، خوب است بروی مقداری عطر تهیه کنی تا من خود را خوشبو کنم، قدری غذا نیز فراهم کن تا با هم بخوریم».
مرد، به گفتهی زن اطمینان کرد و برای تحصیل عطر و غذا بیرون رفت، هماندم آن بانوی عفیفه از خانه بیرون آمد و نجات یافت.
وقتی که مرد هوسباز به خانه بازگشت و زن را در خانه نیافت، بسیار ناراحت شد و حسرت و آرزوی زن در دل ناپاکش ماند و به طوری به یاد او همواره این شعر را میخواند:
يا رُبَّ قائِلَةٍ يَوْماً و قد تَعِبَتْ / اَینَ الطَّرِیقُ إِلى حَمَّامِ مَنْجَابِ
: «چه شد آن زنی که خسته شده بود و میپرسید: راه حمام منجاب کجاست؟»
مدّتی از این ماجرا گذشت، تا اینکه آن مرد بیمار شد و در بستر مرگ افتاد، آشنایان به بالین او آمدند و او را به کلمهی شهادتین تلقین کردند و گفتند؛ بگو:
«لاَ إِلَهَ إِلَّا اَللَّهُ٬ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ ...»
اما او به جای این ذکر، همان شعری را که با آن خو گرفته بود، میخواند و مکرر میگفت:
يا رُبَّ قائِلَةٍ يَوْماً و قد تَعِبَتْ/ اَینَ الطَّرِیقُ إِلى حَمَّامِ مَنْجَابِ [6]
و با اینحال از دنیا رفت.
آری او که آن هنگام قدرت و قوت داشت، اسیر شیطان بود و به جای ذکر خدا، این شعر انحرافی را میخواند، اکنون که به ضعف بیماری و سرازیری مرگ گرفتار شده،چگونه زبانش، به غیر این شعر بگردد،«فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي اَلْأَبْصَارِ.»
۱۲- شاعر مدافع اهلبیت رسالت، هنگام احتضاریکی از شاعران پرصلابت و زبردست عصر امام صادق(ع) که با قصاید و اشعار پرمعنا و کوبنده خود، از حریم امامت امام على(ع) و امامان بعد از او و از حریم تشیّع دفاع میکرد، «اسماعیل بن محمّد» معروف به «سید حِمیَری» است که بیش از ۲۳۰۰ قصیده در دفاع از اسلام ناب و مذهب تشیّع سرود.[7]
با توجّه به اینکه این شاعر، در سالهای جوانی طرفدار مذهب کیسانی و گرفتار بعضی از گناهان بود، هنگامی که در بستر مرگ افتاد، جریان بسیار جالبی برای او پیش آمد:
حسین بن عون میگوید: شنیدم سیّد حِمیَری، بیمار و بستری است، به عیادتش رفتم، دیدم در حال جان دادن است و عدّهای از همسایگانش که عثمانی بودند و با مذهب شیعه مخالف، در کنار بسترش گرد هم آمدهاند. سیّد حمیری چهرهای زیبا و پیشانی پهن داشت، ناگاه دیدیم نقطهی سیاهی در صورتش پیدا و کمکم زیاد شد به طوری که همهی صورتش را فرا گرفت، شیعیان حاضر، از این حادثه بسیار غمگین شدند. در مقابل ناصبیها و مخالفین شیعه که در آنجا بودند، همین را دستاویزی برای مخالفت با شیعه و شماتت آن قرار دادند، ولی چندان نگذشت که ناگهان نقطهی سفیدی در چهرهی او پیدا و کمکم زیاد شد و سراسر صورتش را فرا گرفت، سیّد در حالی که خنده بر لب داشت و چهرهاش برافروخته شده بود این اشعار را خواند:
كَذِبَ الزَّاعِمُونَ أَنَّ عَلِيّاً/ لَنْ يُنْجِي مُحِبَّهُ مِنْ هَنَاتِ
قَدْ وَ رَبِّي دَخَلْتُ جَنَّةَ عَدْنٍ/ وَ عَفَالِى الْإلَهُ عَنْ سَيِّئَاتِي
فَأَبْشِرُوا الْيَوْمَ أَوْلِيَاءَ عَلِيٍّ/ وَ تَوَلَوُا الْوَصِيَّ حَتَّى الْمَمَاتِ
ثُمَّ مِنْ بَعْدِهِ تَوَلَّوْا بَنِيهِ/ وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ بِالصِّفَاتِ
: «آنان که پنداشتند علی(ع)، دوستانش را از سختیها نجات نمیدهد، دروغ میگویند آری! سوگند به پروردگارم هماکنون به بهشت عدن وارد شدم و خداوند همهی گناهانم را بخشید.
پس بشارت دهید دوستان علی(ع) را که تا آخر عمر، در راستای ولایت و محبّت علی(ع)، وصی رسول خدا(ص) حرکت کنند بعد از او در راه ولایت پسران آن حضرت یکی پس از دیگری با توجه به صفات امامت که دارند، قدم بردارند.»
سپس گفت: «گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست، و به حق، محمّد رسول خدا(ص) است و به حق، علی(ع) امیرمؤمنان است... این ماجرا به گوش مردم رسید و دوست و دشمن برای تشییع جنازه سیّد حِمیَری، اجتماع کردند.
سپس حسین بن عون گفت: من با این دو گوش خود شنیدم (وگرنه هر دو گوشم کر شوند) که امام باقر و امام صادق(ع) فرمودند:
«بر روحی که از جسد خود جدا میشود، حرام است جدا شود مگر اینکه پنجتن، حضرت محمّد(ص) و علی(ع) و فاطمه(س) و حسن(ع) و حسین(ع) را بنگرد، به گونهای که چشمش روشن گردد (اگر از پیروان آنها باشد)، یا چشمش داغ شود (اگر از موالیان آنها نباشد).[8]
۱۳- امکان نجات ناآگاهان غافل در لحظات آخر عمرمعاوية بن وهب[9] میگوید: سالی با کاروانی به سوی مکّه برای انجام حج حرکت کردیم؛ پیرمردی خداپرست و اهل عبادت همراه ما بود، ولی شیعه نبود (و اطلاعی از این مذهب نداشت) و در مسیر، نماز خود را (طبق مذهب اهل تسنّن) تمام میخواند. او در یکی از منزلگاهها، بیمار شد، من به برادرزادهاش که در آنجا بود گفتم: «کاش مذهب شیعه را به عمویت در این لحظات آخر عمر، پیشنهاد کنی، شاید خدا او را نجات دهد».
همهی همراهان گفتند: «بگذارید آن پیرمرد به حال خود بمیرد، زیرا همین حال که دارد خوب است». ولی برادرزادهاش تاب نیاورد و سرانجام به پیرمردی گفت: «عموجان! همانا مردم بعد از رسول خدا جز عدّهای کمی، مرتد شدند، علی بن ابیطالب (ع) همچون رسول خدا(ص) اطاعتش لازم بود، و بعد از رحلت رسول خدا(ص) حق و طاعت، از آن او بود»
آن پیرمرد نفسی کشید و فریاد زد و گفت: «من بر همین عقیده هستم» و هماندم جان داد.
پس از چند روزی به حضور امام صادق(ع) رسیدیم، یکی از همراهان به نام علی بن سری، ماجرای لحظات آخر عمر آن پیرمرد را به عرض آن حضرت رسانید.
امام صادق(ع) فرمود:
«هُوَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ اَلْجَنَّةِ»
«او از اهل بهشت است».
على بن سری عرض کرد: «آن شخص جز در آن ساعت آخر عمر، اطلاعی از مذهب تشیّع نداشت» (آیا در عین حال از اهل بهشت است؟)
امام صادق(ع) فرمود:
«فَتُرِيدُونَ مِنْهُ مَا ذَا قَدْ دَخَلَ وَ اَللَّهِ اَلْجَنَّةَ»
«از او چه چیز دیگر میخواهید؟ سوگند به خدا، او وارد بهشت شده است».[10]
بنابراین طبق این روایت، چه بسا انسانها با تلقین و دعوت، موجب نجات انسانهای ناآگاه در لحظات آخر عمر گردند، پس نباید از این امور، غافل بود.
خودآزمایی
1- چرا نباید از اموری مانند تلقین و دعوت غافل بود؟
2- در داستان «لال شدن زبان جوانی در حال احتضار» چه چیزی باعث گشوده شدن زبان او شد؟
3- به فرموده پیامبر(ص) چه عاملی باعث میشود هنگام مرگ شیطان از انسان دور شود؟
پینوشتها: [1] .مستدرک الوسائل، ج ۱، ص ۹۲ (باب ۲۹ - حدیث ۱)
[2] .المحجة البيضاء، ج ۸، ص ۲۶۴.
[3] . بحار، ج ۶، ص ۱۴۱ و ۱۷۰ (مفاد دو حدیث) / فروع کافی، ج ۳، ص ۱۳۶.
[4]. المحجة البیضاء، ج 8 ، ص 268.
[5]. دیوان مثنوی، دفتر اوّل (به خط میرخانی)، ص 27.
[6]. کشکول شیخ بهایی، ج ۱، ص ۲۳۲.
[7] . سفينة البحار، ج ۱، ص ۳۳۶.
[8]. اقتباس از کشف الغمه، ج ۱، ص ۵۴۹ و ۵۵۰.
[9] . یکی از شاگردان امام صادق(ع) .
[10] . اصول کافی ج ۱، ص ۴۴۰ [باب فيما اعطى الله عزوجل آدم وقت التوبه، حدیث ۴].
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت